روزی یکی از علما توی مدرسه فیضیه قم داشت وضوء میگرفت پیرمردی که کاسب بود اومد توی مدرسه وبا عجله وضوء گرفت و گوشه ایوان مدرسه رفت یه نماز تندو سریع خوند.این عالم پیرمرد رو صدا کرد .گفت : چیکار کردی ؟ پیرمرد که زرنگ بود گفت : هیچی.عالم گفت: پس همین که هی خم شدی و راست شدی چیکار بودکه انجام دادی؟ پیرمرد گفت: فقط اومدم اینجا به خدا گفتم : خدایا من یاغی نیستم.عالم تا این جمله را شنید بدنش شروع کرد به لرزیدن گفت خدایا من یاغی نیستم.اشک از چشمانش سرازیر شد وهمیشه تا آخر عمر تا یاد این جمله میفتاد گریه می کرد و میگفت خدایا من یاغی نیستم.
امروز روزی است که ما هم آمده ایم بگوئیم : خدایا ما یاغی نیستیم.
زمزم معرفت...
برچسب : معاشقه, نویسنده : 6ahmadivenhari3128 بازدید : 36